یا لطیف
چهارشنبه...چند روز پیش : داخل کلاس سرم پایین است و مشغول کار خودم هستم اما گوشم بی اختیار صحبت های خانم ها را میشنود. بحث سر چاقی و لاغریست و اینکه همه ی بانوان کلاس اظهار میکنند چاق شده اند و یا اضافه وزن دارند. از شما چه پنهان چاقی همدیگر را هم معاینه میکنند و نسخه می پیچند. یکی از آنها میگوید : منتظرم ماه رمضان تمام شود تا بطور فشرده بروم کلاس ورزش و یک ماهه خودم را لاغر کنم. دیگری میگوید من برای لاغری آبلیمو و آبغوره و سرکه سیب میخورم و دیگران هم چیزی در همین مایه ها....!
کلاس تمام میشود... آماده ی رفتنیم ...همه با هم از واحد بیرون میائیم ... همه ی بانوان که تا دقایقی پیش برنامه ی لاغری برای خود و همدیگر می ریختند به طرف آسانسور هجوم میبرند. من اما سرم را پائین انداخته ام و به طرف پله ها میروم...مثل همیشه. موقع پائین رفتن از پله ها به این می اندیشم که سن من از همه ی خانم ها بیشتر است... همراه همتم.
شنبه ...امروز : در همان کلاسم و این بار صحبت از روزه و روزه داریست. بحث بسیار گرم است و بسیار مادی ی ی ی. منتظر می مانم ببینم چه کسی راجع به روح روزه ی واقعی و مقام و منزلت روزه دار صحبت خواهد کرد. می بینم... هیچکس . گویی در قاموس آنها روزه فقط امریست برای تشنگی و گشنگی و عذابیست دنیوی از سوی پروردگار برای بندگانش . آخرین جمله ای که از زبان زنی بر ذهن دردناکم کوبیده میشود اینست: خدام بیکار بود...ماه رمضونو میکرد 3 روز ... اووووووه .....یک مااااااااااااااااه...! پدرمون در میاد.
موقع خروج از ساختمان زیر لب خداوند را سپاس میگویم که توفیقی نصیبم کرد تا هفته ها قبل از ماه رمضان, عاشقانه روزه دار باشم و متصل کنم به میهمانی اش .اما ته دلم هم غمی چنگ می اندازد برای روند پایانی ماه عشاق . معلوم نیست سال آینده نیز اجازه دارم سر خوان رحمت و مغفرت الاهی بنشینم یا نه.؟!
یکشنبه ...فردا : یک سال دیگر به رفتن نزدیک شدم. یک سال دیگر بر عمرم افزوده شد و یک سال نزدیکتر شدم به زمان عودت روحی که امانت به من دادش. نمیدانم چقدر در نگهداری از روح الاهی موفق بوده ام. میترسم... میترسم از وقتی که همه چیز را به باد فنا داده باشم و نفهمیده باشم. اما از طرفی به مغفرت ذات اقدس اش ایمان دارم . همو که رحمت را بر خودش واجب فرمود.
امیدم رحمت اوست وگرنه من خیلی رو .... س ی ا ه م .
او اینجاست.